شعر

باسلام.

من امیرمحمددهیادگاری هستم.11سالم هست. اهل استان کرمان شهرستان سیرجان هستم.

من در رشته ی قران محارت دارم و کلاس میروم.

لطفا نظر هاتون را برای من ارسال کنید.

خدا حافظ.

شعر...

 

به نسیمی همه راه به هم می‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

شعر...

 

من در کشوری زندگی می کنم که

دویدن سهم کسانی است که هرگز نمی رسند

و رسیدن سهم کسانی که هرگز نمی دوند...

ارزش مردگانش چندین برابر زندگانش است..

در سرزمین من مردمانش با نفرت بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه می کنند 

تا صحنه ی اعدام یک انسان

در سرزمین من. . . 

شعر...

چشم هایت را خواب می بینم
نگاهت را کابوس
هی غریبه
هنوز جای تنت
روی
... تخت من
مانده است
به جایت که دست می کشم
تو را پیدا نمی کنم
نمی دانم
در کدام
یک از خواب های من
جا مانده ای...

شعر...

 

به ساعت من

تو

تمام قرارها را نیامده ‏ای،

کدام نصف‏ النهار را از قلم انداخته‏ ام...

قرار روزهای بی قراری‌ام!

کجای آسمان ببینمت؟

من از جست و جوی زمین خسته‏ ام...

شعر...

سکوت را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت

تیره بختی را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی چشم‌های تو را خواهم سرود

مرگ را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم

شعر...

من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من می‌گذشتی

قصری آتش گرفته
که ویرانی‌اش را تماشا کردی و رفتی

مقبره‌ی پادشاهان
که هُرم سینه‌ی برده‌ها هنوز
درونش زبانه می‌کشد

دیواری
چین‌خورده دور خودم
کناره جاده‌ی مفروش پروانه‌های مرده

افسوس !
حتی نسیم بال پروانه‌ای می‌توانست
به حالم بیاورد

من قدیمی بودم
تو فردا
از من که می‌گذری
از حالم چه می‌دانی ؟ شعر...

هراس از دست دادنت
لیوانی‌ست که ناگهان از دست می‌افتد
هراس از دست دادنت
گلدانی سفالی‌ست
که در جایش محکم است
تکانش می‌دهی که نیفتد ... شعر...

 

ما به تختت ببند
می‌خواهم
تركت كنم

شعر...

عشق چون آب روان می‌رود
عشق می‌رود
چقدر زندگی کندگذر است
و چه‌قدر امید کندگذر
شب می‌آید
ساعت زنگ می‌زند
روزها می‌روند
من می‌مانم
شعر...